سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

داستان یک آغاز

تولد علی جان پسر هدی خانوم

جمعه 21 شهریور 1393 این مطلبو یادم رفته بود به وبلاگت اضافه کنم. علی جونو که میشناسی. پسر هدی خانوم دختر عمه مامان. جمعه 21 شهریور جشن تولد 1 سالگیش بود. هدی خانوم زحمت کشیده بود و ما را دعوت کرده بود. شب ساعت  8:30 بود که رسیدیم خونشون. علی کوچولو خیلی خوشحال بود و از دیدن مهموناش ذوق زده شده بود. شما هم اونجور که من وبابا حمید فکر میکردیم اذیت نکردی و با بقیه هماهنگ شده بودی عزیزم هدی خانوم کاردستی شبیه تاج درست کرده بود که سر بچه ها گذاشت. وقتی روی سر شما گذاشتیم خیلی بانمک شدی بابا حمید ذوق کرده بود واسه همین فورا چند تا عکس از شما گرفت. تولد علی جون مبارک باشه. ان شاءا... همیشه سالم و شاد باشه ...
27 شهريور 1393

پایان 7 ماهگی

چهارشنبه 26 شهریور 1393 سلام گردوی مامان امروز صبح بعد از اینکه بابا حمید رفت سرکار من و شما همراه بابا محمد و مامان فرزانه با موتور رفتیم مرکز بهداشت واسه چکاپ قد و وزن و دورسر. خیلی منتظر شدیم تا نوبتمون شد. شما هم خیلی خوابت میومد . بنده خدا بابا محمد تا ساعت 11 منتظرمون بود. خدا را شکر همه چی نرمال بود. وزن شما 9/700 گرم  قد: 73 سانت  دورسر:45 سانت. امروز میخوایم واسه آقا سجاد آش دندونی بپزیم. هرچند هنوز دندونات  در نیومدن اما شنیدیم که اگه زودتر بپزیم مرواریدات راحتتر در میان تا شما انقدر درد نکشی. چه حکایتیه این دندون درآوردن بچه ها این آش حاصل هنرنمایی من و مامان فرزانه است این هم عکس آ...
26 شهريور 1393

تولد 2 سالگی زهرا جان

جمعه 7 شهریور 1393 عزیز دلم امروز جشن تولد 2 سالگی زهرا جان بود. همگی خونه دایی حسین دعوت شده بودیم. زهرا جون خیلی خوشحال بود و کادوهاشو که باز میکرد کلی ذوق زده میشد. تو هم از اینکه تو جشن تولد شرکت کرده بودی از خوشحالی فقط میخندیدی. زهرا جان تولدت مبارک عمه جون. انشاءا... تولد 100 سالگیت ...
16 شهريور 1393

سفر به بندر انزلی

شنبه 8 شهریور 1393 سلام قهرمان مامان و بابا برنامه ریزی کرده بودیم همراه مامان جون و بابا جون خانواده دایی حسین و خانواده خاله زهرا به بندر انزلی سفر کنیم. بابا جون ترتیب اقامتمونو در بندرانزلی داده بود. صبح زود روز شنبه حرکت کردیم. قزوین صبحانه خوردیم. و حدود ساعت 2 بعدازظهر رسیدیم بندر انزلی. جای خیلی خوبی بود. دریا درست جلوی ویلامون بود. همراه بقیه به اسکله و تالاب انزلی میرفتیم. بازارهای خوبی هم داشت. خلاصه که این چند روز به هممون حسابی خوش گذشت. تا 4شنبه صبح اونجا بودیم. به سمت تهران که حرکت کردیم ظهر رامسر رسیدیم. مامان فرزانه حالش بد شده بود. سریع یه جایی واسه اقامت پیدا کردیم و تا فردا صبح یعنی روز پنجشنبه اونجا موندیم. به سمت...
16 شهريور 1393
1